هیئت کوهنوردی شهرستان درگز

شنبه 6 شهریور 1389

دل نوشته های حسین امانی از یک صعود افتخار آفرین

 

این ها، دل نوشته های یک رهبر گروه است، دل نوشته های یک مسئول. کسی که نام سرپرست تیم را به همراه داشته است، کسی که بار بزرگ این صعود را، به تنهایی بر دوش کشیده است. کسی که باید توی سخت ترین شرایط، تصمیم های مهم می گرفته، کسی که گاهی باید، برخلاف خیلی از خواسته های دورنی اش عمل می کرده است! و حالا بعد از این موفقیت بزرگ، حرف ها و درد و دل ها، و تصمیم هایش، روی قلبش، سنگینی می کند، حالا که رسیده اند و قله را زیر پا گذاشته اند، دلش می خواهد این بار سنگینِ روی سینه اش را بردارد و بگوید...
 برای همین خواندن این مطلب، با خواندن همه نوشته های این سایت متفاوت است. شما دل نوشته های حسین امانی و حسرت های یک رهبر گروه و ناگفته های یک مسئول تیم را می خوانید...

صحبت از ارتفاع فراتر از 6000 متر است، کمپ 3 و شرایط خاصی که بر تیم حاکم شده است. اولین اقدام ما برای فتح قله، در حالی که تیم از تیغه‌ی نایف عبور کرده است به مشکل می‌خورد که عمده دلیل آن، نامساعد بودن شرایط جوی است. ولی همین حرکت، انرژی زیادی از نفرات را گرفته بود. علیرغم میل باطنی و بالاجبار، برنامه را عوض می‌کنم و در حالی که تا ارتفاع 6900 صعود کرده‌ایم، به سوی کمپ 3 سرازیر می‌شویم و در مسیر برگشت، تمام فکرم طراحی یک برنامه جدید برای فتح قله است.

... همانطور که حدس می‌زدم انرژی و توان تیم، کاملا تخلیه شده است و این یک جریان طبیعی است.

صبح دیروز را استراحت دادم تا برای فتح قله، امروز را انتخاب کرده باشم، تک تک اعضاء تیم را زیر نظر دارم و برای بررسی وضعیت خوراک و تغذیه کوهنوردان، همه‌ی آن‌ها را مجبور می‌کنم در یک چادر قرار بگیرند و در مقابل دیدگان من غذا میل کنند.

... انتخاب نهایی صورت گرفت و به اعضاء اعلام شد؛ برنامه این بود: در سریع‌ترین زمان ممکن، تیم را به قله برسانیم تا با شرایط ناپایدار جوی، که گزارش شده بود و قرار بود از بعد از ظهر امروز، سراغ قله بیاید برخورد نکنیم. برای همین علیرغم توانایی همه‌ی اعضاء جهت صعود نهایی، با تاکید بر ملاک سرعت، تیم حمله را انتخاب کردیم. اما ارتفاع، همه‌ی پیش‌بینی‌ها را به هم می‌زند؛ ریتم تیم کند می‌شود، و البته از بچه‌هایی که 30 ساعت قبل فعالیت سنگینی داشتند انتظاری جز این نمی‌توان داشت....

...دلت می‌خواهد همه‌ی بچه‌های تیمت صعود کنند، دلت می‌خواهد، تمام وجودت را بگذاری برای حضور همه‌ی بچه‌هایی که سالهاست انتظار این لحظه را کشیده‌اند...

اما انگار باید تصمیم می‌‌گرفتم و سرانجام از خانم‌ها عبدالهی، سلیمانی و غضنفری درخواست کردم بخاطر شرایط تیم از هدف و خواسته خود صرف نظر کنند و در کمپ 3 بمانند و الحق که اطاعت کردند ...

... در این صعود فضای همدلی و همکاری موج می‌زد. خانم وفادارنیا تمام انرژی خود را برای هماهنگی تیم گذاشت و وقتی به کمپ 3 رسید احساس کردم کارش را انجام داده است، قله‌اش را فتح کرده و بمنظور جلوگیری از هر اتفاقی، قبل از حمله‌ی اول، از ایشان درخواست کردم ارتفاع خود را کم کرده و تا برگشت تیم در کمپ 2 استراحت کند. او نیاز به یک همراه داشت؛ همراهی که می‌بایست فداکاری می‌کرد. صعود به قله یا همراهی و مراقبت از یک همنورد؟! سخت است که کوهنورد، توان فتح قله را داشته باشد و همراه همنوردش، به کمپ 2 سرازیر شود، فداکاری و ایثاری که از خانم قشقایی در این مسیر سر زد.

... از مشهد خبر داده‌اند که فقط امروز فرصت صعود داریم و شرایط هوا در قله از عصر به بعد کاملا دگرگون خواهد شد. تیم را برای حمله نهایی به قله، ساعت 2:30 بیدار کردیم و حرکت خود را آغاز نمودیم؛ یا علی بن موسی الرضا....

...ساعت‌ها از تصمیمی که گرفته‌ام گذشته است. اینک قله را فتح کرده‌ایم؛ 4 بانوی کوهنورد، جواد نوروزی، من و کوهنورد اسپانیای بنام «سرخی» که به طفیل تیم ما به قله رسید.

در مسیر برگشت به کمپ 3 هستیم، ریتم حرکت تیم کند است و من در حسرت اینکه با این سرعت کم می‌توانستم به همه‌ی بچه‌ها اجازه صعود بدهم.

... نزدیکی‌های کمپ 3 رسیده‌ام، احساس می‌کنم سینه‌ام سنگین شده است، همه‌ی مسیر برگشت را در فکر بودم، حسرت یک انتخاب؛ نه از باب اشتباه یا درست بودنش، بلکه از باب اینکه خودم را مدیون بچه‌هایی می‌دانم که بنا به خواهش من به کمپ 2 رفتند و یا در کمپ 3 ماندند.

مدیون خانم قشقایی می‌دانم که از روی ایثار و گذشت، قله را رها کرد و صعود دیگری را انتخاب کرد... مدیون خانم عبدالهی، که مثل یک بزرگتر دور بچه‌ها چرخ می‌خورد و از هیچ کمکی به آنها دریغ نداشت و خستگی را از تن هم‌نوردان فاتح قله بیرون می‌کرد و .. 

مدیون خانم سلیمانی که وقتی در کمپ 3 ماند، احساس کردم یک تیم پشتیبان و البته با تجربه در پشت سر تیم حمله قرار گرفته است...

مدیون خانم غضنفری، که همه‌ی همتش را برای فتح قله در حمله اول گذاشته بود و اگر آن 200 متر را ادامه می‌دادیم، حتما الان در لیست فاتحان قله قرار داشت. بچه‌ها به او لقب پهلوان را داده‌اند که الحق هم ثابت کرد شایستگی‌اش را دارد...

مدیون خانم وفادارنیا، که تمام وجودش و توانش را برای رسیدن تیم به کمپ 3 گذاشت و با خواهش من، با نگاهی حسرت‌آلود کمپ 3 را ترک کرد....

... به کمپ 3 برگشتم، بچه‌ها غرق شادی‌اند و از مشهد هم خبر می‌رسد که موجی از شادی و خوشحالی برپا شده است. همه خوشحال هستند اما این سینه‌ی من هنوز  سنگین است...

دوست داشتم تمام بچه‌های تیم به قله برسند....

اما انگار قرار نبود این اتفاق در این مسیر رقم بخورد....

می‌خواستم همچون زمانی که روی قله فریاد زدم: "ای خدا به این بچه‌ها رحم کن"  باز هم داد بزنم تا سینه‌ا‌م آزاد شود، اما از آن توفان و بوران و سر و صدای مهیب تندبادهای قله خبری نبود، سکوت شب در ارتفاع 6100 بود و تنهایی...

... اما اینک فرصتی است تا از این بست، پیام عذرخواهی خود را از همه‌ی بچه‌های فداکار، مطیع، شجاع و با ارده و مصممِ تیم که می توانستند به قله برسند، اما به درخواست من از فتح قله بازماندند. اعلام نمایم...

موفق باشید. حسین امانی عضو کوچکی از تیم بزرگ  فاتح قله لنین.


ارسال شده در توسط علی نیکبختali.nikbakht@ymail.com